ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان جالب بشنو و باور نکن
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های
خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد
گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب
شیشه ها می آیم .
از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به
توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم
به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.
مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت :
اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از
سیری است ، بشنو و باور مکن.
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون
دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله
پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ،
بشنو و باور مکن.
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو،
امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به
خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو
وجود دارد ، بشنو و باور مکن
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین
هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت
به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این
صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.
از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته میشود که بشنو و باور مکن.
داستان جالب زن نژاد پرست
این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید
و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
مهماندار از او پرسید مشکل چیه خانوم؟
زن سفید پوست گفت:
نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است
من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!
مهماندار گفت: خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند،
اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: خانوم، همانطور که گفتم تمامی
صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او
تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی
در قسمت درجه یک داریم
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: ببینید، خیلی
معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در
صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می
کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: قربان این به این معنی است که
شما می توانید کیف تان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما
رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…
تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.
داستان کوتاه ازدواج پیرزن
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد.
روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود:
او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل
بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر
خدا؟