مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند، او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
هر شب از راه
نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار
طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب
چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را
بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .
یک
شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه
رسید .