ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان باز هم تو را میخواهم
روزی
پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر
علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را
به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «پیتر من میخواستم
همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول
نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید
خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر میخواهم.»
پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پیتر
گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج
است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست
من باز هم تو را میخواهم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»
پیتر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید