ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان کوتاه قهرمانی در پارالمپیک
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک المپیک معلولین در شهر سیاتل
آمریکا ۹ نفر از شرکت کنندگان دو۱۰۰متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می
خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز
قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه
هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و
برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان
پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر
دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و
به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون عقب ماندگی شدید جسمی
و روانی بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده
.سپس هر ۹ نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان
رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و
۱۰ دقیقه برای آنها کف زدند
داستان کوتاه معرفی شخصیت
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش
برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون
تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر
معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید
که به من مجال این کار را ندادید
داستان کوتاه مادر شوهر
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او
شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در
غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و
توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا
آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از
مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی
خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش
خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم
نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته
است.