ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان کوتاه مشکل چوپان
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.
او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد
دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره
کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را
گل آلود کرد.
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت:
تعجبی
ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را
که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش
نیست پا بر سر
خویش نمیگذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد.
داستان آموزنده توله های فروشی
مغازهداری روی شیشه مغازهاش
اطلاعیهای به این مضمون نصب کرده بود؛ “تولههای فروشی“. نصب این
اطلاعیهها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین
خاطر خیلی بعید بنظر نمیرسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و
بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت تولهها چنده؟”
مغازه دار پاسخ داد: “هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره”.
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و 37 دارم. میتوانم یه نگاهی به تولهها بیندازم؟
صاحب
مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلیاش
که بیشتر شبیه توپهای پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون
آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از تولهها به طور محسوسی میلنگید و
از بقیه تولهها عقب میافتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب
مانده بود اشاره کرد و پرسید:
“اون تولههه چشه؟”
صاحب مغازه توضیح
داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران
است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
“من همون توله رو میخرم”.
صاحب مغازه پاسخ داد: “نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو میخوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو”.
پسر
کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و
در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید میکرد گفت:
“من
نمیخوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون تولههه به همان اندازه
تولههای دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع،
2 دلار و 37 سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا
این که کل قیمتشو پرداخت کنم”.
مغازه دار بلافاصله گفت: “شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود”.
پسرک
با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید.
پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمهای فلزی محکم
نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او مینگریست، به
نرمی گفت:
“می بینید، من خودم هم نمیتوانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه”!
داستان کوتاه قهرمان
استادمون امروز در آخر کلاس ، برای جمع بندی حرفاش گفت : به قول گالیله:بیچاره مردمی که نیاز به قهرمان دارند !
هدی که یکی از همکلاسی های باهوش کلاسمونه هم تند و سریع گفت : بیچاره مردمی که قهرمان ندارند !
آقای
دکتر … با بی تفاوتی گفت : خانم محبی ! این نظر شخصی شماست !! و خواست از
کلاس بره بیرون که هدی گفت : این جمله من نیست ، این جمله حکیم ارد بزرگ در
کتاب
سرخ است
استادمون هم گفت : من نه نظریه قاره کهن حکیم و نه
کهکشان اندیشه و نه حتی جملاتش را قبول ندارم … و هدی هم گفت : این نظر
شخصی شماست !
ادامه مطلب ...