داستان من و گاوﯾﻪ بار با سرعت زیاد ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ،
ﯾﻪ ﺩﻓﻪ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ….
ﻣﻨﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪﻡ !
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﻮﻕ ﺯﺩﻥ، ﺩﯾﺪﻡ گاوه ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ و
ﻋﯿﻦ ﺑﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ …
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان سه رفیق بی پول !
سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن
و اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم : صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟
شما که پولی پرداخت نکردی .میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم .
خلاصه از اون اصرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه : آقا راست میگن دیگه ، منم شاهدم
وقتی من میزمو حساب کردم ایشون هم حضور داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیه پولتونو بعدا میدم .
داستان برو کشکتو بساب
میگویند
روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و
از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم
را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او
را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست
نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را
یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه
دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و
پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج
میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از
مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی
فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید