ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان کوتاه پول دود
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها
کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده
شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد
تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به
دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از
آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و
گفت:
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.
داستان کوتاه آقایان مقدم ترند !
خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر
آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به
نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که
زنان همواره و بطور سنتی ۵ قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
خانم والترز
اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر
می دارند و…
علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می
دارند.
خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان
اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می
کردید همچنان ادامه می دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می
گوید: بخاطر مین های زمینی!!
داستان آموزنده پسر تنبل
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت.
روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: از شما میخواهم به این پسر من چیزی
بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این
مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: پسرم اگر تو همین باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: مهم نیست؟
حکیم با تبسم گفت: آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که
میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی
میهمان ما باش.
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به
آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه
دارد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود
اشاره کرد و گفت: این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت
نوشتهای!
روی تخته نوشته شده بود: مهم نیست! و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام
شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر
با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: من اگر همینطوری کم غذا بخورم
که خواهم مرد.
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: جواب تو همین است که خودت همیشه میگویی!
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: هر چه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده!
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او
خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی
پیدا کردم! و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟
حکیم با خنده گفت: او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم
بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلیاش و این که
همیشه شما بار کار او را بر دوش میگرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا
میکرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و
اینجا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما
هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و
بیجهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی
ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش میشود اعمال درست برای او
مهم میشوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمیشوند.