ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان آموزنده توله های فروشی
مغازهداری روی شیشه مغازهاش
اطلاعیهای به این مضمون نصب کرده بود؛ “تولههای فروشی“. نصب این
اطلاعیهها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین
خاطر خیلی بعید بنظر نمیرسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و
بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت تولهها چنده؟”
مغازه دار پاسخ داد: “هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره”.
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و 37 دارم. میتوانم یه نگاهی به تولهها بیندازم؟
صاحب
مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلیاش
که بیشتر شبیه توپهای پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون
آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از تولهها به طور محسوسی میلنگید و
از بقیه تولهها عقب میافتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب
مانده بود اشاره کرد و پرسید:
“اون تولههه چشه؟”
صاحب مغازه توضیح
داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران
است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
“من همون توله رو میخرم”.
صاحب مغازه پاسخ داد: “نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو میخوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو”.
پسر
کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و
در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید میکرد گفت:
“من
نمیخوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون تولههه به همان اندازه
تولههای دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع،
2 دلار و 37 سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا
این که کل قیمتشو پرداخت کنم”.
مغازه دار بلافاصله گفت: “شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود”.
پسرک
با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید.
پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمهای فلزی محکم
نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او مینگریست، به
نرمی گفت:
“می بینید، من خودم هم نمیتوانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه”!
داستان کوتاه قهرمان
استادمون امروز در آخر کلاس ، برای جمع بندی حرفاش گفت : به قول گالیله:بیچاره مردمی که نیاز به قهرمان دارند !
هدی که یکی از همکلاسی های باهوش کلاسمونه هم تند و سریع گفت : بیچاره مردمی که قهرمان ندارند !
آقای
دکتر … با بی تفاوتی گفت : خانم محبی ! این نظر شخصی شماست !! و خواست از
کلاس بره بیرون که هدی گفت : این جمله من نیست ، این جمله حکیم ارد بزرگ در
کتاب
سرخ است
استادمون هم گفت : من نه نظریه قاره کهن حکیم و نه
کهکشان اندیشه و نه حتی جملاتش را قبول ندارم … و هدی هم گفت : این نظر
شخصی شماست !
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه (طلاق برنامه ریزی شده !)
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را.
تمام 1364 سکه? بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی .
زن با کمال میل میپذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن میپذیرد.
“چه
چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه
ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن
با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به
تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی
واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن
از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا
کرایه را بپردازد.نامهای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
ادامه مطلب ...