ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان جالب کلاه فروش
کلاه
فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا
کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست .
بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر
کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که
میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت ودید که میمون ها هم
ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این
کار را کرد.میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را
جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این
داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش
پیش آمد چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی
استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش
کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار
را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را
نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
نکته : رقابت سکون ندارد.
داستان کوتاه و آموزنده نامه درمانی
مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.
مرد
پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمیدر دست به طرف او رفت و پیشنهاد
کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسید و در مورد آنها بحث و
تبادل نظر کنند.
زن که گلههای بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود:
“دوستت دارم عزیزم
داستان کوتاه مشکل چوپان
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.
او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد
دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره
کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را
گل آلود کرد.
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت:
تعجبی
ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را
که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش
نیست پا بر سر
خویش نمیگذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد.